نفحات 11: فضایل امام هادی علیه السلام؛ نجات جان یونس نقاش+صوت
امام هادی علیه السلام و نجات جان یونس نقاش
روزی یونس نقاش با دل ترسان و مضطرب نزد
امام هادی علیه السلام رفت و گفت:«ای سید من، تو را درباره خانواده ام سفارش به نیکی
میکنم.»
امام فرمود:«چه خبر شده؟»
یونس گفت:«تصمیم گرفتم از این جا بروم.»
امام هادی علیه السلام در حالی که تبسمی بر لب داشت
فرمود:«چرا؟»
یونس گفت:«موسی بن بغا (یکی از مقامات حکومت بنی عباس)
نگینی به من سپرد که بسیار ارزشمند و قیمتی است و از من خواست روی آن
نقشی حک کنم. موقع کار این نگین دو نیم شد. فردا
قرار است آن را تحویل بدهم و در این صورت یا هزار تازیانه می خورم یا مرا
می کشند.»
حضرت هادی علیه السلام فرمود:«به منزلت برگرد. تا فردا
جز خیر چیزی نخواهد بود.»
فردا یونس دوباره ترسان و لرزان خدمت امام هادی علیه
السلام رسید و اظهار داشت:«مامور آمده و نگین را می خواهد.»
امام فرمود:«برگرد که جز خیر نخواهی
دید.»
یونس پرسید:«ای آقای من، به او چه بگویم؟»
امام تبسمی کرد و
فرمود:«برگرد و به آنچه به تو می گوید گوش بده. جز خیر نخواهد بود.» یونس رفت و پس از
مدتی با لبان خندان بازگشت. به امام گفت:«ای سید من! مامور میگوید کنیزانم با هم
مزاح دارند. آیا میتوانی این نگین را دو نیمه کنی تا ما نیز تو را بینیاز کنیم؟»
امام هادی علیه السلام خوشنود شد و رو به آسمان عرض
کرد:«خدایا حمد از آن توست که ما را از آن گروهی قرار دادی که تو را
ستایش کنند.»
تعریف این حکایت از زبان استاد فاطمی نیا:
دریافت فایل
سایز: 369 کیلوبایت